۱۳۹۵ دی ۵, یکشنبه

میلیون ها گل رز تقدیم تو باد




Миллион, миллион, миллион алых роз / Из окна, из окна, из окна видишь ты / Кто влюблен, кто влюблен, кто влюблен и всерьез /Свою жизнь для тебя превратит в цветы

میلیونها گل رز سرخ را تو از پنجره می بینی
عاشق راستین کسی است که به خاطر تو تمام زندگی خود را تبدیل به گلهای زیبا کرده است.

آندری وزنسنسکی شاعر اهل روسیه، با الهام گرفتن از افسانه ای که در میان مردم تفلیس رایج است، اقدام به سرودن شعر فوق نموده است. بر اساس این داستان، نیکو پیروسمانی نقاش گرجی اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم، عاشق دختری به نام مارگاریتا می شود. مارگاریتا بازیگر یک گروه تئاتر دوره گرد از فرانسه بوده است. ابراز عشق بی حد و حصر از سوی نیکو و بی توچهی مارگاریتا، نقاش را به جنون می کشاند. مردمان تفلیس می گویند این عشق بدانجا رسید که نقاش گونه های خود را بر جای پاهای بازیگر می سایید. در نهایت نیکو تصمیم خود را می گیرد و خانه، تابلو ها و کل دارایی خود را فروخته و چندین ارابه پر از گل های گوناگون تهیه می کند و ارابه ها را مقابل اقامتگاه مارگاریتا می برد. بازیگر از پنجره ارابه های پر از گل را می بیند و خود را به نقاش رسانده و برای اولین و آخرین بار او را می بوسد. چند روز بعد مارگاریتا به همراه گروه تئاتر برای همیشه تفلیس را ترک می کند.
این شعر در سال 1982 با استفاده از موسیقی یک آهنگ لتونیایی، تبدیل به ترانه شد که تا کنون به عنوان یکی از محبوبترین ترانه های روسی باقیمانده است. 
عکس: اثری از نیکو پیروسمانی درگالری دیمیتری شواردنادزه، تفلیس



Milyonlarca kırmızı gülü, sen pencereden izliyorsun

Hayatını ve her şeyini senin için güzel çiçeklere değişmiş birisi, işte o dur dürüst aşık



Rus şair Andrey Voznesenski bir Tiflis masalından etkilenerek bu şiiri söylemiştir. Bu Masala göre Niko Pirosmani 19uncu yüzyılın sonlarında ve 20incı yüzyılın başlarında yaşayan Gürcistanlı ressam, Margaritta adlı bir kıza Aşık oluyor. Aslında Margaritta bir gezmen Fransız tiyatro gurubunda oyuncu olarak çalışıyordu. 
 Nikonun sonsuz aşkı ve Margarittanın kaygısızlığı, onu çıldırtmış duruma götürüyor. Tiflis Halkının anlattığına göre aşk öyle bir noktaya ulaşmıştı ki ressam hep yanaklarını oyuncunun ayak izlerine sürülmekteydi. Niko Pirosmanı bir gün hayatının en önemli kararını verir: evini, resimlerini ve her şeyini satarak bir kaç at arabası alıp onları çeşitli çiçekler ve güllerle doldurarak Margarittanın kaldığı yerin önüne götürüyor. Oyuncu camın arkasından bu manzarayı görünce hemen ressamın yanına koşup onu ilk ve son kez olarak öpüyor. Bir kaç gün sonra Margaritta tiyatro gurupla beraber Tiflisi terk ediyor.
1982 yılında,bu şiir bir Letonyalı müziğini kullanarak şarkı için bestelendi. Bu şarkı hala en unlu Rusça Şarkıların arasında olmaktadır.

Foto: Niko Pirosmaniden bir resim Dimitri Şevartnatze galerisinde, Tiflis


۱۳۹۴ خرداد ۲۸, پنجشنبه

رستوران صنوبر

سایه بان فلزی که تا جوی کنار پیاده رو امتداد یافته بود مانع از تابش مستقیم آفتاب گرم جنوب به داخل رستوران می شد. غالب مغازه های شهر از این نوع سایه بان استفاده می کنند غیر از مغازه هایی که ورودی شمال دارند. سایه بان رستوران صنوبر یکی از بزرگترین سایه بان ها بود و چون سقفش از فلز یکدست و یکرنگ ساخته شده بود کمتر از دیگر سایه بان های شهر توی ذوق بیننده می زد. دو زن جوان کولی در سایه همین سایه بان پناه گرفته و به در رستوران چشم دوخته بودند. همین که مشتری ها پس از صرف غذا از رستوران خارج می شدند و در زیر سایه بان مشغول تعارف و خداحافظی از هم بودند، یکی از کولی ها به سمت آنان رفته و دست گدایی به سوی آنان دراز می کرد و بلافاصله بعد از دریافت انعام به گوشه انتهایی سایه بان کنار کولی دیگر بر می گشت تا کمتر در معرض دید مشتریان دیگر باشند. زنان جوان کولی می دانستند که قیافه های سوخته و آرایش نشده شان، لباس رنگ و رو رفته شان و پاهای تاول زده که از میان دمپایی زبار در رفته شان پیدا بود، می توانست مانعی برای جذب مشتری برای رستوران صنوبر باشد.

رستوران صنوبر فقط منوی ناهار داشت و پذیرایی از مشتری ها از ساعت دوازده شروع می شد و حدود سه و نیم بعد از ظهر تابلوی غذا تمام شد بر پشت در خودنمایی می کرد. البته کار طبخ غذا از صبح زود شروع می شد و تا غروب آفتاب که کار نظافت و شستشو پایان می یافت، کارگران و خدمتکاران مشغول کار بودند. اکثر کارگران و خدمتکاران به صورت موقتی و چند ماهه در آنجا کار می کردند. آنها غالباً کارگران کشتی و لنج بودند که در زمانی که در روی دریا کاری برایشان نبود به کارگری در رستوران می پرداختند. تنها دو آشپز و یک تحویلدار کارگر دایم رستوران محسوب می شدند. کارگرها اجازه داشتند پس از اتمام زمان پذیرایی، از باقیمانده غذای مشتریان برای خود ناهار ترتیب دهند. رستوران صنوبر به غذاهای دریایی اش مشهور بود و بسیاری می گفتند خوشمزه ترین چلوماهی شهر را فقط در این رستوران می توان پیدا کرد.
آن روز اولین مشتری کولی ها رییس یکی از بانک های شهر بود. آقای رییس بانک در حالی که با دست راست مشغول پاک کردن تکه های غذا از لای دندان های خود با چوب خلال بود و با مهمانانش تعارفات مرسوم را انجام می داد، با دست چپ اسکناس آبی رنگ را از جیب کت صورمه ای اش خارج کرد و در دست نیمه باز کولی گذاشت. زن کولی نگاهش را از نشان بانک روی کت آقای رییس به سمت اسکناس برگرداند و با حالتی که نه نشان از شکایت و نه اثری از رضایت داشت، به سمت گوشه سایه بان روانه شد.
آقای ریییس بانک از مشتری های دایم رستوران بود. موسس رستوران آقای دهواری بزرگ در سال های آخر عمرش به کمک وامی که از بانک گرفته بود، دو مغازه مجاور رستورانش را خریداری کرده و بر فضای رستورانش افزوده بود و به این ترتیب میراث گرانبهایی را برای فرزندانش به یادگار گذاشته بود. آقای رییس بانک هم از همان زمان تبدیل به مشتری همیشگی رستوران می شود و حتی یک بار هم سفارش غذای مراسم عروسی پسرش را به فرزندان آقای دهواری بزرگ داده بود.
حبیب پسر ارشد آقای دهواری بزرگ بود و مسئولیت اصلی اداره رستوران را بر عهده داشت. حبیب در ساعات پذیرایی همیشه پشت صندوق می نشست و کار دریافت سفارشات و حساب و کتاب با مشتری ها را انجام می داد. حتی سفارشات تلفنی را نیز خودش دریافت می کرد.البته سفارشات تلفنی صرفاً از طرف آشنایان و معتمدین شهر پذیرش می شد. حبیب روش کار خودش را داشت. غالباً تی شرت بدون یقه بر تن می کرد تا زنجیر طلا و بازوان عضلانی اش بهتر نمایان شوند. بدون اینکه نگاهی به چهره مشتری داشته باشد به دریافت صورتحساب آن ها مشغول می شد. باغریبه ها و جوانترهای شهر برخورد سردی داشت. در حین اینکه اسکناس ها را در کشوی صندوق مرتب می کرد زیر چشمی تصاویر دوربین های مدار بسته را نگاه می کرد و عملکرد کارکنانش را می پایید. حواسش به درب رستوران هم بود تا مبادا غریبه ها و جوانترها حساب نکرده از رستوران خارج شوند. با دوربین هایی که نصب شده بود، حتی دو زن جوان کولی را هم تحت نظر می گرفت تا مبادا با زیاد پلیکدن در زیر سایه بان چهره رستوران را مخدوش کنند. هر از چندگاهی هم نگاهی به تصاویر دوربین پشت رستوران می کرد تا از وضعیت سطل های بزرگ زباله با خبر گردد.
در پشتی رستوران به کوچه نسبتاً تنگی باز می شد. نمای پشتی رستوران هیچ شباهتی به نمای اصلی نداشت. دیواری با آجر خشن و برهنه و در آهنی قدیمی که از زمان افتتاح رستوران بدون تغییر مانده بود. هواکش هایی که هوای داغ آشپزخانه را به بیرون می مکیدند و سطل های زباله بسیار کثیف رها شده در کنار دیوار تشکیل دهنده نمای پشتی رستوران بود. سطل های زباله هر روز از ضایعات غذا و پولک و پوست و استخوان های ماهی پر می شدند. بوی ماهی گندیده در کل کوچه پخش می شد و موجب آزار همسایه های رستوران می شد. اما کسی اعتراض نمی کرد. آقای دهواری بزرگ از همان ابتدای تاسیس رستوران سعی کرده بود تا روابط حسنه را با همسایگان حفظ کند. هر سال چند بار به ویژه در ماه های محرم و صفر غذای نذری به در همسایگان می فرستاد. سعی می کرد در برنامه های جشن و عزای آنان شرکت کند و تهیه غذای مراسمات را به عهده بگیرد و صورت حساب را به صورت قسطی دریافت کند. فرزندان آقای دهواری بزرگ هم همین ترتیب را ادامه داده بودند و حتی کیفیت و مقدار غذاهای نذری را هم افزایش داده بودند. کامیون شهرداری هم هر روز سه بار صرفاً برای بردن این زباله ها به کوچه پشتی رستوران می آمد. به سفارش آقای حبیب دهواری هفته ای دو بار به رفتگران غذا داده می شد. رفتگرها در سایه دیوار پشتی می نشستند و پس از خوردن غذا به خالی کردن سطل های زباله می پرداختند. شهردار شهر هم از یکی از مشتریان دائم این رستوران بود.
آن روز آقای شهردار با چند نفر مهمان که از استانداری مرکز آمده بودند، وارد رستوران شد. پس از اینکه همگی روی صندلی های خود نشستند، آقای شهردار از پشت میز با صدای بلند حبیب دهواری را صدا زد و برای همه چلوماهی شوریده با قلیه سفارش داد. آقای حبیب دهواری نیز بلافاصله سفارش آقای شهردار را در دفتر مشتریان ویژه در صفحه مربوط به شهردار ثبت کرد. دفتر مشتریان ویژه سررسید تاریخ گذشته ای بود که اکثر مسئولان حکومتی شهر در آن صفحه مخصوصی را بنام خود داشتند. هر چند ماه، کارپردازان اداره ها به رستوران مراجعه می کردند و بعد از تناول ناهار، به تسویه صفحه مربوط به رئیسشان  می پرداختند و صورتحساب پرداخت ها را به اداره می بردند.
حبیب دهواری پس از اینکه مطمئن شد سفارشات آقای شهردار روی میز چیده شده، غلام برادر کوچکترش را مأمور کرد تا به سر میز شهردار و مهمانانش برود و از کم و کاستی احتمالی بپرسد. غلام وظیفه مدیریت داخلی رستوران را بر عهده داشت و فقط چند روز از سال را که حبیب به مسافرت می رفت، در پشت صندوق می نشست وبه کار دریافت سفارشات و حساب و کتاب مشتری ها می پرداخت. غلام به مدیریت مستقیم کارگران رستوران می پرداخت و پیشنهاد اخراج یا استخدام کارکنان را او به حبیب ارائه می داد. کار خرید مایحتاج رستوران هم توسط غلام انجام می شد و حبیب بر کل خریدها نظارت می کرد.
آقای شهردار و مهمانانش با ولع تمام مشغول دریدن پوست ماهی سرخ شده و ریختن قلیه روی بشقاب چلوشان بودند. حبیب یکی از پیش خدمت ها را صدا کرد و دستور داد تا زیتون پرورده سر میز شهردار ببرد. حبیب دوباره پیشخدمت را احضار کرد و از او خواست تا دو پرس چلوبرگ مخصوص را با موتور به کلانتری شهر برساند. سرهنگ گلستانی رییس کلانتری و معاونش هم از مشتریان همیشگی رستوران صنوبر بودند. البته آن ها کمتر برای صرف غذا به رستوران می آمدند و بیشتر اوقات غذا برایشان ارسال می شد. برای سرهنگ گلستانی و معاونش صفحه ای در دفتر مشتریان ویژه تعیین نشده بود. سرهنگ خود را ملزم به پرداخت صورتحساب نمی دانست و آقای حبیب دهواری نیز هیچ وقت از او و معاونش نخواسته بود تا در قبال غذاها پولی پرداخت کنند.
اهالی و فضای شهر عموماً مذهبی بود اما برادران دهواری ترتیبی داده بودند تا موسیقی زنده در زمان پذیرایی در رستوران اجرا شود. غیر از روزهای عزاداری محرم و صفر صدای موسیقی زنده و اجرای ترانه های شاد قدیمی و جدید همیشه از رستوران شنیده می شد. مسافرانی که از شهرهای اطراف برای خرید کالا به بندر می آمدند از اجرای این موسیقی لذت می بردند و آوازه رستوران صنوبر را به گوش دیگر مسافران می رساندند. زنان و دختران مسافر نیز به راحتی می توانستند وارد این رستوران شوند و از اینکه روسریشان افتاده یا لباسشان کوتاه باشد ابایی نداشتند و می توانستند از موسیقی شاد رستوران لذت ببرند. اداره اماکن شهر کاری به اتفاقات داخل رستوران نداشت و بدین ترتیب برادران دهواری راحتتر می توانستند تعداد مشتریانشان را افزایش دهند.
ساعت کار و غذاهای طبخ شده رو به اتمام بود. رستوران در حال پشت سر گذاشتن یک روز شلوغ دیگر بود. زن های کولی کاسبی خوبی کرده بودند. آقای حبیب دهواری که سرش خلوت تر شده بود دفتر مشتریان ویژه را برداشت و شروع به ورق زدن آن کرد. دادگستری، مخابرات، اداره آب، فرمانداری، شهرداری و اداره برق حساب های معوقه داشتند اما حساب های اداره برق بسیاربیشتر بود. تابستان نزدیک بود و قطعی ناگهانی برق و خاموش شدن کولرها و یخچال ها می توانست موجب آزرده شدن مشتری ها شود. حبیب دهواری گوشی تلفن را برداشت و شماره رییس اداره برق را گرفت، پس از احوالپرسی گرم، برنامه افزایش ظرفیت شبکه برق مربوط به رستوران را به رییس اداره برق یاد آوری کرد و قول اجرای هر چه سریعترش را گرفت.
آخرین مشتری ها از رستوران خارج شدند. آقای حبیب دهواری مشغول شمردن و دسته بندی اسکناس ها بود. غلام دهواری تابلو غذا تمام شد را بر پشت در رستوران صنوبر قرار داد. زنان جوان کولی از این تابلو فهمیدند که ساعت کار آن ها هم پایان یافته. کولی ها خود را جمع و جور کرده و وارد رستوران شدند. اسکناس ها و سکه های جمع آوری شده را روی میز صندوق مقابل آقای حبیب دهواری ریختند. حبیب به دقت همه لباس های کولی ها را نظاره می کرد تا مبادا اسکناس یا سکه ای را در جایی از لباسشان قایم کرده باشند. آقای دهواری اسکناس های مچاله شده کولی ها را صاف می کرد و بین اسکناس های دیگر قرار می داد و هر صد اسکناس را در یک نوار کاغذی بسته بندی می کرد. پس از شمارش همه پول ها، سکه هایی را که زنان کولی روی میز ریخته بودند جمع کرد و یک به یک در صندوق صدقات کوچکی که کنار میز تعبیه شده بود، ریخت و سپس بدون خداحافظی از رستوران خارج و به سمت منزل روانه شد.
کارگران و کولی ها هر کدام سینی بدست مشغول مهیا کردن ناهار از میان غذاهای باقیمانده بودند. غلام دهواری به عادت همیشه داد می زد که کارگران قسمت های دست نخورده غذای مشتریان را در یخچال قرار دهند و از ته مانده بشقاب ها استفاده کنند. سپس به انبار رستوران رفت و پس از بررسی موجودی انبار بدون خداحافظی از رستوران خارج شد.

۱۳۹۳ آذر ۳۰, یکشنبه

شباهت زبان های روسی و فارسی

از زمانی که شروع به یادگیری زبان روسی نموده ام، شباهت زیاد زبان روسی با زبان فارسی همیشه مایه تعجبم بوده و دلایل این تشابه موجب به وجود آمدن سوال هایی بسیار در ذهنم شده است. سوال هایی که تا کنون برای بسیاری از آنها پاسخی نیافته ام. اما فارغ از این سوال ها، آنچه باعث شده بیشتر و بیشتر متعجب شوم بی خبری ایرانیان حتی ایرانیان اهل مطالعه از این قرابت آشکار است. موضوع زمانی برایم جالب تر شد که وقتی به جستجوی اینترنتی در مورد شباهت های این دو زبان پرداختم، عملاً نوشته ای را نیافتم که دلایل این شباهت ها و حتی مصادیق این شباهت ها را به روشنی توضیح دهد.
در اینجا سعی نموده ام مثالهایی از موارد مشابه را ذکر کنم. ابتدا باید بگویم شباهت هایی که تا کنون برایم جلب نظر کرده شامل اسامی، ضمایر، اعداد، افعال و نحوه صرف افعال است. و از آنجایی که شباهت های افعال بسیار جالب تر به نظر می رسد به این مورد می پردازم.
شباهت ما بین افعال روسی و فارسی در فعلهایی است که کاملاً فارسی به نظر می رسند. اولاً اینکه ریشه عربی ندارند و دوم اینکه غالباً تک کلمه ای هستند. در مثالهایی که در زیر می آید، در بیشتر موارد سعی شده حالت امر افعال مورد مقایسه قرار گیرند چرا که در فارسی حالت امر مفرد بدون حرف ب آغازین همان بن مضارع است و در زبان روسی حالت امر مفرد بسیار به ریشه فعل نزدیک است. توجه کنید که افعال روسی فارغ از حالت کامل یا ناقص بودن ذکر گردیده اند.
در ابتدا مصدر فارسی، سپس فعل یا بن مضارع فارسی، سپس فعل یا فعل امر روسی و در نهایت تلفظ فعل روسی درج گردیده است.
بودن         است         есть             یِست
پریدن        پر           прыгай        پریگای
پرسیدن      پرس       проси           پرُسی
دادن        ده           дай                دای
زیستن      زی         живи            ژیوی
گفتن        گوی        говори         گاواری
خواستن                 хотеть          خاتیت (مصدر)
سوختن      سوز      сожги           سوژگی
ایستادن     ایست     стой             ستوی
بریدن      بر         обрежь        ابریژ

۱۳۹۳ آبان ۹, جمعه

نژادپرستی در ایران 3

نژاد پرستی در استادیوم های ایران

با توجه به اینکه عملکرد فرهنگی تماشاگران در استادیوم های ایران را با تخمین مناسبی می توان بر آیند عملکرد فرهنگی اجتماع ایرانی در نظر گرفت، لذا انتظار ظهور پدیده نژادپرستی در ورزشگاه ها بسیار منطقی است. از سوی دیگر با در نظر گرفتن فضای کاملاً مردانه حاکم در ورزشگاه ها، فرصت بی نظیری برای ترکیب فحاشی های جنسی و افکار نژادپرستانه فراهم آمده است. در اینجا به چند مورد از مصداق های مربوط اشاره می شود
* فحاشی جنسی بر ضد تیمهای گیلانی
فحاشی جنسی بر ضد تیمهای گیلانی و بازیکنان این تیم ها به ویژه از سوی طرفداران تیم های پایتخت امری بسیار متداول بوده است. هر چند که در استادیوم های گیلان هم اکثر تیم های میهمان از فحاشی طرفداران تیم های انزلی و رشت در امان نمی مانند اما باید توجه داشت بسیاری مواقع اهانت به باشگاه ها و طرفداران گیلانی صرفا به خاطر گیلانی بودنشان انجام می شود. البته در دو یا سه سال اخیر با توجه به افزایش تنبیه هایی که از سوی فدراسیون فوتبال نسبت به هرگونه فحاشی اعمال شده، شدت این مورد رو به کاهش است.
* اهانت های نژاد پرستی ما بین طرفداران ترک زبان و طرفداران فارس زبان
از سال هشتاد و هشت و با صعود تیم تراکتورسازی به لیگ برتر فوتبال ایران، شاهد تقابل هواداران ترک زبان با هواداران دیگر تیم ها بوده ایم. در بسیاری از موارد شعارهایی که ما بین هواداران دو گروه رد و بدل شده مصداق کامل نژاد پرستی محسوب می شود. در سالهای ابتدایی در اکثر استادیوم ها شاهد این تقابل بوده ایم اما در سال های اخیر این درگیری ها غالباً محدود به بازی تراکتورسازی با تیم های پر طرفدار پایتخت در تهران و دیدار با تیم های گیلانی در رشت یا انزلی شده است. در اینجا در اینکه کدام طرف شروع کننده ماجرا بوده اند ورود نمی شود اما غالباً هیچکدام از طرفین حرکت طرف مقابل را بی پاسخ نگذاشته اند. اوج تقابل در استادیوم آزادی تهران اتفاق می افتد که توهین های آشکار نسبت به ترک زبانان و فارس زبانان از سوی دو گروه تماشاگر بیان می گردد. فدراسیون فوتبال تا کنون هیچ برخوردی نسبت به نژادپرستانه بودن این شعارها نداشته است.
* اهانت در بازی های بین المللی در برابر تیم های عربی
در جریان برخی بازی های بین المللی تیم ملی فوتبال ایران و یا باشگاه های ایرانی با تیم های عربی در ورزشگاه آزادی تهران بعضاً شعارهایی که تا حدی حاوی مفهوم نژادپرستی است سر داده شده است. زمانی این شعارها شدت گرفته است که اختلافات بین دولت ایران و دول عربی بر سر نام خلیج فارس یا عربی و جزایر سه گانه در رسانه ها مطرح بوده است. اوج این شعارها در بازی جام باشگاه های آسیا ما بین استقلال و الهلال عربستان در فروردین سال نود و دو بود در فرزشگاه آزادی بوده است که البته کنفدراسیون فوتبال آسیا صرفاً به خاطر پرتاب ترقه، استقلال را مورد تنبیه قرار داد.
* اهانت مربی ایرانی به بازیکن سیاهپوست
در اردیبهشت ماه سال نود و دو فیروز کریمی پس از پایان بازی پیکان و فجر سپاسی در پیکان شهر، ضمن رد در خواست دست دادن سنلی بیتو، مهاجم سیاهپوست تیم حریف، وی را آدمخوار نامید. فیروز کریمی، سر مربی پیکان، به دلیل این رفتار خود به هشت جلسه محرومیت محکوم شد. این حکم انضباطی تنها حکمی است که برای مقابله با نژادپرستی در سطح اول فوتبال ایران، از سوی فدراسیون صادر شده است. 

۱۳۹۲ آبان ۲۹, چهارشنبه

راه های زاگرس

برای من راه ها همیشه یک جاذبه بوده است. زمانی که یک مقصد را برای سفر در نظر می گیرم غالباً جذابیت راهی که باید طی شود بیشتر از جذابیت مقصد اهمیت دارد. به نظر می رسد آنچه که در حرکت است بیشتر از آنچه که در سکون است ذهن آدمی را به خود معطوف می کند و آدمی وقتی در حرکت است ذهنش بیشتر متوجه پدیده های ساکن می شود.
کوه ها چه در ادبیات و چه در باور مردم همواره نماد استقرار صلابت و ساکن بودن بوده است. مصرع دیو سپید پای دربند و یا اصطلاح کوه به کوه نمی رسد بیانگر این است که کسی انتظار تحرک از کوه را ندارد.
کوه ها این اسطوره های اقتدار و استقرار، صلابت خود را به رخ هر ناظری می کشند. به واسطه این اقتدار لیاقت افزون تری را در بسوی خود کشاندن ابرها و باران و رطوبت از خود نشان می دهند و سپس با سخاوت دشت پست را سیراب می کنند. سرسبزی و خرمی متفاوتی که کوه نسبت به زمین های پست دارد عامل جذابیت دیگری می شود. جذابیتی دلفریبانه و دل انگیزانه، کوه هم مقتدر است هم عشوه گر.
اما این سمبل استقرار زمانی به زیباترین صورت رخ می نماید که از دید ناظری متحرک بدان نگریسته شود چنانکه سختی پیمایش کوهستان، صلابت را نشان می دهد و خرمی مسیر حرکت دلفریبی اش را. راه های پر پیچ و خم کوهستانی امکان تجربه این زیبایی را فراهم کرده است.
زاگرس کوهستانی است که از این راه ها و زیبایی ها کم ندارد. راه هایی که اگرچه شهرت جاده های البرز را ندارند اما در زیبایی و چشم نوازی جذبه بیشتری دارند. جاده های اقلید به یاسوج، آسپاس (سرحد) به رامجرد، دشت ارژن به قائمیه و کازرون، کازرون به بوشهر تا شهر دالکی، فراشببند به فیروزآباد، بیضا به کامفیروز، استهبان به نیریز، اردکان به تنگ تیزاب و یاسوج از جمله راه هایی است که در منطقه زاگرس جنوبی و مرکزی و در محدوده استان فارس قرار گرفته اند و مسافران را به عبور از خود فرا می خوانند.
شاید تنها قصوری که جاده های زاگرس نسبت به همتایان البرزی خود دارند این است که فصل زیبای آنها محدودتر و کوتاه تر است و این بدین معنی است که اگر بخواهیم لذتی کامل از تردد در راههای زاگرس ببریم، باید زمان و فصل مناسب را انتخاب کنیم.
جاده های دشت ارژن به قائمیه و به کازرون تا دالکی در زمستان پذیرای باران های بسیار شدیدی هستند که جریان آب از صخره های حاشیه جاده در حین بارندگی منظره ای بسیار زیبا به وجود می آورند. البته اسفندماه زیباتر هم می شود چون علاوه بر بارندگی سرسبزی دلنشینی نیز بر چشم نوازی اش می افزاید. جاده فراشبند به فیروزآباد از اواخر بهمن تا اوایل فروردین گلهای زیبای نرگس را مهمان حاشیه خود می کنند. راه هایی هم که شمالی تر هستند از اواخر بهمن تا اواخر اردیبهشت بسیار جذاب هستند و حتی برخی از آنها بخشی از زیبایی خود را در طول تابستان هم حفظ می کنند.
اکثر این راه ها دارای کیفیت مناسبی برای تردد هستند و گذر از آنها به سادگی امکانپذیر است. 

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۳, دوشنبه

زندگی در حاشیه دریاچه ارومیه

جزیره شاهی یا اسلامی تنها جزیره مسکونی دریاچه ارومیه است. البته دیگر شاید نتوان نام جزیره را برای این منطقه استفاده کرد چرا که به دلیل پسروی آب دریاچه  از یک طرف کاملاً و به طور دائمی به خشکی متصل شده است و به نظر می رسد عنوان شبه جزیره شاهی یا اسلامی مناسبتر باشد. در گذشته نیز قسمت شرقی این جزیره با توجه به سطح آب دریاچه گاهی خشک و کاملاً به خشکی تبدیل می شده است اما حداقل چندین ماه از سال آب هر چهار طرف دریاچه را فرا می گرفته و عنوان جزیره معنا پیدا می کرده است. اما  در چند سال اخیر، حداقل یک دهه گذشته هیچگاه آب به طور کامل چهار سوی آن را در بر نگرفته است.
سطح آب در ساحل شرقی این جزیره کم عمق بوده است و لذا این امکان فراهم شده بود تا جاده ای از منطقه خاصبان به سمت جزیره احداث گردد تا امکان تردد را برای اهالی فراهم آورد که تا مدتها تنها متصل کننده این جزیره به خشکی بوده است. اکنون علاوه بر اینکه خشکی خود را از سمت شرق به جزیره رسانده است، احداث پل میانگذر در قسمت غربی جزیره، آن را به ارومیه نیز وصل کرده است، اتصالی که در گذشته نه چندان دور تنها از طریق قایق و کشتی های سبک ممکن بود.
جزیره شاهی کاملاً کوهستانی است و بنابراین زمین های محدودی از آن قابل سکونت و زراعت است. در وسعت بیست و سه هزار هکتاری آن هفت روستا در حاشیه های کناری جزیره وجود دارند که نامشان به این شرح است: سارای، آق گونبد، گمیچی، بهرام آباد، قبچاق، بوراچالو و تیمورلو. این روستاها همگی در حاشیه و دورتادور جزیره واقع شده اند و قسمت مرکزی جزیره کاملاً کوهستانی و صعب العبور است و محل زندگی نوعی از آهو به شمار می رود. ساکنان جزیره سابقه سکونت در آنجا را بسیار طولانی می دانند و وجود صخره های قلعه مانند و کشف برخی اشیا تاریخی را به عنوان دلیل گفته خود بیان می دارند.
اگرچه این جزیره به لحاظ تقسیمات کشوری جز استان آذربایجان شرقی به شمار می آید اما روستاییان آن بیشتر مراودت ها و امورات خود را با ارومیه مرکز استان آذربایجان غربی انجام می دهند، حتی قبل از این که پل میانگذر به بهره برداری برسد آمد و شدهای بین جزیره و ارومیه کاملاً برقرار بوده و کشتی ها نقش بسیار مهمی را عهده دار بوده اند. مهاجرت های روز افزون این مردمان نیز بیشتر به مقصد ارومیه ختم شده است.
زمانی که در سالهای گذشته و در دوره پر آب دریاچه از جاده منتهی به قسمت شرقی جزیره، برای سوار شدن به کشتی و رفتن به ارومیه عبور میکردیم، گاهی موجها به قدری بودند که سطح جاده و بعضاً شیشه خودروها را خیس می کرد. در هر دوطرف جاده می شد پهنه دریاچه را تا دور دستها مشاهده نمود. پس از عبور از این جاده دریایی، روستای سارای اولین روستایی بود که در جزیره، خودروها در مسیر اسکله از آن عبور می کردند، البته جاده تا مسیر اسکله از حاشیه روستاهای گمیچی و آق گنبد نیز عبور می کرد. روستاهای دیگر تقریباً در حاشیه شمالی جزیره واقع شده اند که از مسیر اصلی تبریز به ارومیه دور هستند. سرسبزی روستای سارای و مناظر زیبای باغها و کشتزارهای آن از دور بسیار چشمنواز می نمود، باغها عمدتاً از دزختان گیلاس، بادام، آلوچه و گردو تشکیل شده بود، و اگر در فصل ثمردهی درختان از جزیره عبور می کردیم، روستاییانی که در حاشیه جاده به فروش محصولات خود مشغول بودند، قابل مشاهده بود.
نوروز امسال و در روز سیزدهم فروردین فرصتی فراهم می شود تا دوباره به این روستا سفر کنم. شش ماه دوری از منطقه آذربایجان و زندگی در جنوب ایران، مرا برای دیدار مجدد طبیعت منطقه بسیار مشتاق کرده بود. در حین سفر به جزیره، دیگر خبری از دریاچه در دو طرف جاده نبود و هیچ پهنه آبی حتی در دوردستها را نمی شد مشاهده کرد. جاده در حقیقت از وسط کویری عبور می کرد که گویی هیچگاه همنشینی با آب نداشته است.
با نزدیک شدن به جزیره  کم کم مقدار کمی آب در دو طرف جاده قابل مشاهده می شود بسیار کم عمق و مأیوس کننده. به گفته ساکنین جزیره منشا  این آب رودخانه هایی است که از منطقه شبستر به دریاچه می ریزند. با توجه به گستردگی منطقه خشک شده، این آبها بدون اینکه به پیکره اصلی دریاچه اختلاط یابد در ساحل شرقی جزیره جمع می شود و لذا آب نسبتاً شیرینتری دارد.
در بدو ورود به جزیره و روستای سارای، اولین تغییری که به چشم می خورد خیل فروشگاه های بین راهی ایجاد شده است، که به لطف بهره برداری از پل میانگذر و پر تردد شدن جاده رونق خوبی پیدا کرده اند. سالهای گذشته فقط یک پمپ بنزین و برخی دست فروش ها، همان هایی که در تابستان میوه هم می فروختند، وجود داشتند. اما کمی که با دقت بیشتر به روستا می نگرم دیگر آن باغ ها و سرسبزی گذشته قابل مشاهده نیست و بسیاری از درختان از بین رفته اند، تنه های خشکیده بسیار به چشم می زنند.
با روستاییان به گفتگو می نشینم و علت این خشکی را جویا می شوم، مرد میانسالی به نام حسن می گوید: در گذشته باغ ها و زمین های بسیار حاصلخیزی داشتیم، منبع تأمین آب ما هم چشمه ها و چاه ها بودند، با کم شدن آب دریاچه و افزایش شوری آن، کیفیت آبهای زیرزمینی جزیره هم کاهش داشته است و عملاً برای آبیاری مناسب نیستند. برای رسیدن به آب سالم تر نیاز به چاه های عمیق تر و استفاده از تجهیزات نوین آبیاری را داریم که در توان اقتصادی روستاییان عملاً مقدور نیست، کمک های دولتی هم با شرایط بسیار سختی پرداخت می شوند. دیگر روستاییان نیز همین نظر را دارند. پیرمردی می گوید که اینجا هر سال خشکتر می شود و باغها بیشتر از بین می روند.
با توجه به کاهش فرصت های شغلی بخش کشاورزی، تعداد روستاییان مهاجرت کرده بسیار بیشتر شده است، بسیاری نیز در شغل های دیگری مشغول شده اند، برخی همان فروشگاه های بین راهی را می چرخانند، برخی دیگر نیز به کارگری در شهرهای اطراف، ارومیه و آذرشهر و تبریز پرداخته اند.
اما هیچ چیز مثل نگاه ها و صحبت های خالی از امید این روستاییان دردناک نیست، از اینکه زندگی تا چند سال دیگر در روستا در جریان خواهد بود هیچ تصوری در ذهن ندارند. این نا امیدی وقتی به اوج می رسد که هیچ حرکتی از سوی مسئولان برای بهبود شرایط منابع آبی در جزیره نمی بینند.
وقتی که نماینده مجلس، موسی الرضا ثروتی، در صحن علنی می گوید که به جای سرمایه گذاری برای احیا دریاچه ارومیه، مردمان حاشیه دریاچه را به جای دیگر کوچ دهید، هیچ کس مثل مردمان جزیره معنای آن را نمی فهند. ترس از زندگی مبهم، کوچ اجباری و فقر و بیکاری، حسی است که هر روز بیشتر در روستاییان القا می شود.
اکنون آمال و آرزوها و حتی لحظات شاد و غمگین ساکنان سارای با اظهار نظرهای مسئولان و واکنش های مردم دیگر پیوند خورده است، هر گفته ای در جهت نابودی دریاچه آنان را غمگینتر و هر سخن یا حتی شعاری در طرفداری از احیا دریاچه، مسرورشان می کند.

۱۳۹۱ آبان ۲۶, جمعه

نژادپرستی در ایران 2


در همان روزهایی که اولین نوشته نژادپرستی را در وبلاگ قراردادم، تصادفاً واقعه ای کاملاً نژاد پرستانه در ایران اتفاق افتاد. واقعه ای که به نظر می رسد یکی از آشکارترین موارد نژاد پرستی در ایران باشد. البته به صورت کاملاً اتفاقی من هم در محلی نزدیک به این واقعه بودم.
روز دوازدهم فروردین سال 91 با اتوبوس از تبریز به اصفهان حرکت کردم، و در صبحگاه 13 فروردین در اصفهان بودم. 13 فروردین یا همان سیزده بدر مشهور بین ایرانیان. یکی از مراکز تفریحی اصفهان که طرفداران بسیار زیادی در روز سیزده بدر دارد، پارک کوهستانی صفه است که تقریباً در جنوب اصفهان روز واقع شده است. ماجرا از این قرار بود که مسئولان این پارک با هماهنگی نیروی انتظامی از ورود اتباع افغانی ساکن منطقه اصفهان به محل پارک جلوگیری می نمایند.
البته به نظر می رسد که هدف مسئولان شهری از انجام این کار افزایش امنیت برای خانواده های اصفهانی باشد مسئله ای که مسئول انتظامی ستاد تسهیلات گردشگری اصفهان در مصاحبه با خبرگزاری ایمنا به آن اشاره می کند. (http://www.tabnak.ir/fa/news/235618)
در همان روز که من در اصفهان بودم، و البته بی خبر از این ماجرا، در همان پارک های حاشیه ای زاینده رود که به گردش پرداختم تعدادی تبعه افغانی مشاهده کردم که بدون مشکل مشغول پیک نیک بودند. شاید آنها هم از ممنوعیت ورود خود به پارک کوهستانی صفه بی خبر بودند. شاید هم از این قضیه مطلع بودند و به نظرم اگر هم آنها مطلع بودند برای آنها تعجب آور نمی نمود.
نکته مهم در همین دو مسئله بالایی نهفته است، اولی تصمیم مسئولان شهری با هدف افزایش امنیت خانواده ها که البته مصداق نژاد پرستی است و دومی هم تعجب آور نبودن این مسئله برای اتباع افغان.
یک مسئول شهری تصمیمی با نیت مثبت (افزایش امنیت خانواده ها) می گیرد اما نمی داند و آگاه نیست که این کار بر اساس عرف بین المللی و حقوق انسانی در عینیت کامل با نژادپرستی است به گونه ای که حتی برخی جریان های اسلامی داخل خود ایران هم به این مورد معترض شدند. این همان نا آگاهی است که بسیاری از ایرانی ها مبتلا به آن هستند.
یک ایرانی سخنی در مصداق کامل با نژادپرستی ضد عربی می گوید و می پندارد که این کار مترادف احترام به کشور خود یعنی ایران است.
یک ایرانی طنز و لطیفه ای توهین آمیز به سایر اقوام ایرانی بر زبان می آورد اما هدف خود را گرمی بخشیدن به مجالس دوستانه می داند.
یک ایرانی با احترام فراوان با اتباع کشورهای اروپایی و غربی برخورد می کند اما در مواجهه با اتباع همسایگان نزدیک (مثلاً افغانی ها و عراقی ها) دیدی مملو از تحقیر دارد و در توجیه این برخورد متناقض پاسخ می دهد که ما باید فرهنگ غنی ایرانی خود را به غربی ها معرفی کنیم.
نتیجه گیری من از این عمل مسئولان شهری اصفهان و چند مثال بالا این است که مردم ایرانی بسیاری از الفاظی را که بر زبان می آورند و برخی افعالی که انجام می دهند در مصداق کامل با نژاد پرستی است اما خود بر نژادپرستانه بودن آن واقف نیستند، مثل حالتی که فردی مبتلا به یک بیماری است که حتی علائم آشکار این بیماری نیز فرد را بر بیمار بودن خود قانع نمی کند.
در مورد دوم، که تعجب آور نبودن این مسئله برای چند میلیون اتباع افغانی ساکن ایران است، به نظر می رسد که نژادپرستی های پنهان و آشکاری که در طول سالهای گذشته از طرف ایرانیان بر آنها روا داشته شده، آنها را آماده پذیرش هر نوع نژادپرستی دیگر کرده است. یعنی اقدام مسئولان اصفهانی همانگونه که برای خود مسئولان اقدامی معمول به شار می رود، از طرف افغانی ها هم اینگونه کارهای ایرانیان کاملاً عادی و معمولی به حساب می آید.
ادامه دارد...

۱۳۹۱ تیر ۲۳, جمعه

هویت قشقایی

در طول هشت ماهی که در شیراز سکونت داشته و به اکثر شهرهای استان فارس رفت و آمد دارم، بسیار دوست داشتم که رفتار و آداب مردم قشقایی این سرزمین را به عنوان یک ناظر علاقه مند به این قوم بررسی کنم و در نهایت هویت غالبی را که قشقایی ها برای خود تعریف کرده اند بشناسم. اگرچه شناخت دقیقتر و بهتر ملزوم همنشینی با مردان و زنان این قوم است اما سعی می کنم منصفانه برداشت خود را بیان نمایم.
مهمترین ویژگی که در ابتدا تصور داشتم از قشقایی ها به عنوان نماد هویتشان ببینم، زبان ترکی قشقایی آنها بود. این انتظار من با در نظر گرفتن درصد جمعیتی قشقایی هایی که در شیراز ساکن هستند خیلی هم نا معقول به نظر نمی رسد. چه در تهران و با توجه به جمعیت آذربایجانی هایی این شهر در زندگی روزمره می توان چندین بار شاهد استفاده از زبان ترکی در مکالمات روزمره بود. اما این داستان در شیراز متفاوت است. بر اساس مشاهداتم بسیاری از قشقایی های زاده شده در شیراز، عاجز از تکلم به زبان ترکی هستند حتی در قدرت شنیدار این زبان هم بسیار ناتوان نشان می دهند برخلاف آذربایجانی های زاده شده در تهران که اگرچه در تکلم با دشواری روبرو هستند اما در فهم زبان ترکی مشکل چندانی ندارند.

حتی آنهایی هم که گفتگو با این زبان را می دانند چندان علاقه ای به استفاده از آن در برابر همزبانان خود را ندارند و تقریباً می توان گفت که بسیاری از قشقایی های که از ایلات و شهرهای اصلی خود دور شده اند زبان مادری خود را به ندرت آن هم در جمع های خانوادگی و دوستانه به کار می برند و می توان نتیجه گیری نمود که جایگاه زبان قشقایی به عنوان یک ابزار ارتباطی روزبروز در حال افول است. من خود بارها سعی کردم که به زبان ترکی مخاطب این مردمان باشم اما اکثراً ناکام ماندم.
با در نظر گرفتن ضعیف بودن عنصر زبانی در تعریف هویت قشقایی، به دنبال عوامل دیگری بودم که بتوان از آنها نشانه های هویتی را استخراج نمود. در این بین با چندین جوان قشقایی که به ظاهر علاقه مند به ایل و طایفه خود بودند  آشنا شدم و بررسی عملکرد و رفتار آنها پرداختم و امیدوارم آنچه که می نویسم برداشت صحیحی باشد.
بسیاری از ویژگیهای هویتی که یک قشقایی برای خود تعریف می کند محدود به زندگی ایلی و عشایری می شود، از تمجید از سران و نامداران ایل تا شرح دلاوری های عشایر در تاریخ معاصر و جشن ها و مراسم سنتی که اکنون فقط در میان بخشی  از کوچنشینان و روستاییان باقی مانده است. حتی می توان گفت گویش قشقایی که قاعدتاً باید مهمترین وجه متمایز این مردمان باشد تنها در میان ایل و عشایر اعتبار خود را حفظ کرده است.
هر چقدر که قشقایی بیشتر شهرنشین شده، همانقدر هم بیشتر عناصر هویتی خود را در همنشینی با هویت فارسی از دست داده است. این را از آن جهت می گویم که وقتی که با افرادی که به تازگی به شهرها مهاجرت کرده اند  روبرو می شوم نمادهای هویتی متمایز قشقایی را بیشتر و راحتتر در آنان می بینم
 اعتقاد دارم که در عصر کنونی نمی توان با تکیه بر نمادهای هویتی عشایری و ایلی هویت یک قوم را حفظ کرد گرچه فراموشی آنها نیز ضربه مرگباری بر پیکره هویت به حساب می آید. باید در نظر گرفت که زندگی شهرنشینی رو به گسترش است و مهترین ویژگی فرهنگی  شهرنشینی همجواری با هویت های دیگری است. هویت هایی که ممکن است با در دست داشتن ابزار و امکانات لازم توانایی محو کردن هویت های دیگر را داشته باشند

۱۳۹۱ خرداد ۶, شنبه

مقبره مأذون قشقایی

مدت دیر اولموشام مست هوی عشق   
دیوانه یــــــه همخوی اولور خوی عشق
یوز ایـل اؤلموش اولسام گلر بوی عشق
مأذون دئر ایــــــــله سنگ قبرستانیمی


یکی از روزهای آغازین خرداد در یکی از خیابان‌های پایین محله شیراز تردد می کردم که یکباره نام خیابان مرا به خود جلب کرد "خیابان مأذون قشقایی" . با یک جستجوی اینترنتی فهمیدم که مأذون، این نام غریب پرآوازه ترین شاعر قشقایی است که اشعار زیادی به زبانهای ترکی و فارسی سروده است و در حدود یکصد و بیست سال پیش درگذشته است. همچنین فهمیدم که آرامگاه منسوب به وی در شیراز و در امامزاده ای به نام شازده منصور قرار دارد. تصمیم گرفتم تا در اولین فرصت به مقبره این شاعر بروم.
با جستجوی فراوان نشانی از امامزاده شازده منصور یافتم. دروازه سعدی، خیابان راهنمایی، خیابان کشاورز یا تیموری، کوچه شانزدهم. در یکی از بعد از ظهرهای گرم اوایل خرداد، حدود ساعت پنج در جستجوی آدرس فوق به سمت خیابان تیموری روانه شدم. کوچه شماره شانزده را به سادگی پیدا کردم و وارد آن شدم. کوچه شانزدهم بسیار پر پیچ و خم، تنگ و باریک و با انشعابات بسیار بود. هر چقدر می رفتم نه اثری از امامزاده می یافتم و نه به انتهای کوچه می رسیدم. یک لحظه احساس کردم این همان محله ای است که صادق هدایت در داش آکل بعنوان محله قهرمان داستانش از آن یاد کرده است...
کلاً عادت به پرسیدن نشانی ندارم و اگر مجبور نباشم تن به آن نمی دهم. ام جستجوی طولانی مدت من در این کوچه پس کوچه ها مرا بر آن داشت تا از اولین شخصی که با آن مواجه می شوم نشانی امامزاده را بگیرم. به چند جوان طلبه رسیدم و محل شاه منصور را از آنان جویا شدم. نام شازده منصور برای آنان نا آشنا بود و نام مأذون قشقایی نا آشناتر. اما آدرس یک امامزاده مخروبه را که در کنار حوزه علمیه کوچکی قرار دارد به من دادند. پس از چند دقیقه به محل حوزه رسیدم و چند بار اطراف آن را دور زدم اما باز هم اثری از بقعه و امامزاده نبود. وارد حوزه شدم و از مرد بلندریشی که در حال قدم زدن بود پرسیدم. او در سفید بسته ای را نشان داد و گفت که حدود ساعت هشت عصر در آن را باز می کنند.
ساعت هشت دوباره به محل بازگشتم در سفید محوطه باز بود اما جز ویرانه ای از آن نمی شد مشاهده کرد. پس از ورود، سنگ قبر بزرگی در میان خرابه پیدا بود. حدود ده نفر معتاد در قسمت گود خرابه دور هم جمع شده بودند. به گفته خودشان آن خرابه محل تشکیل جلسات ویژه ترک اعتیاد به اسم NA بود. یکی از آنها که مشخص بود آدم با سوادی است در مورد محل دفن شازده منصور و مأذون قشقایی اطلاعاتی داد. هیچ اثری از قبر شازده نبود و همان سنگ قبری که به چشم می زد متعلق به مأذون بود. مرد معتاد می‌گفت شازده فرزند شاه شجاع است و سپس مطلع غزل حافظ در مورد شاه شجاع را برایم خواند
قسم به حشمت و جاه و جلال شاه شجاع     که نیست با کسم از بهر مال و جاه نزاع
آن طور که می گفت قبر نیمه کاره مأذون هم حدود سال هشتاد بنا شده و پس از آن نیمه کاره رها گشته است. در ضلع غربی قبر مأذون محوطه خاک برداری شده نسبتا بزرگی قرار دارد که طبق گفته اهالی محل چندین سال پیش قرار بوده تا بنایی فرهنگی در آن تأسیس شود. ضلع شرقی هم حوزه علمیه کوچکی به نام شازده منصور قرار دارد. همه این محوطه ها در اختیار سازمان اوقاف است.  ضلع جنوبی به خانه های قدیمی محله و ضلع شمالی هم به همان کوچه شانزدهم محدود می شود.
سنگ قبر مأذون عاری از هر نوشته ای بود و آجرچینی های اطراف قبر نیمه کاره رها شده بود. هیچ اثری که بتوان حدس زد این قبر متعلق به معروفترین شاعر ایل قشقایی است وجود نداشت. شاید غربت این قبر نشان غربت و مهجوریت ایل قشقایی است.
سنگ قبر بدون نوشته مأذون


محوطه مخروبه آرامگاه مأذون و شازده منصور

۱۳۹۱ خرداد ۵, جمعه

ترکان قشقایی

یکی از مهمترین ایرادهای من در زندگی شش ماهه در شیراز، عدم برقراری ارتباط نزدیک با ترکان این منطقه بالاخص ترکان شیرازی می باشد. قبل از سفر به این منطقه، هیچگاه تصور نمی کردم که این جمعیت عظیم ترک زبان در این محدوده از ایران سکونت داشته باشند. در سفرهای متعددی که در چند ماه اخیر به شهرهای مختلف استان فارس داشتم، آباده، سورمق، مرودشت، پاسارگاد، زرقان، فیروزآباد، خود شیراز و حتی جهرم با ترک زبانان بسیاری مواجه شدم که بسیار برای من شگفت آور بود. اگرچه بسیاری از آنها چندان تمایلی به گفتگو با زبان ترکی را نداشتند. برخی دیگر هم با اینکه پدر و مادر ترک داشتند اما زبان مادری خود را یاد نگرفته بودند.
در یکی از روزهای کاری که به یکی از مراکز برق شهر زرقان رفته بودم، پس از ورود به آن مرکز با منظره جالبی روبرو شدم. روی میز مسئول آن مرکز چندین کتاب از آثار محمدزاده صدیق (دوزگون) قرار داشت و مرد میانسالی مشغول مطالعه یکی از آنها بود. وقتی متوجه شد که من هم ترک آذربایجانی هستم شروع به صحبت به زبان ترکی کرد. گفتگوی بسیار مسرت بخشی بود. دفتر خاطراتش را هم که به زبان مادری اش نوشته بود نشانم داد و بخشی از آن را با هم مطالعه کردیم. در مورد ایلات خمسه و محل سکونت آنها و همچنین ایل قشقایی اطلاعات زیادی از وی گرفتم...
البته تا کنون بخت دیدار مجدد با افرادی که دارای چنین اطلاعات و سوادی از ایل خود باشند نداشته ام. امیدوارم بتوانم در روزهای آتی با کمک دوستان از نزدیک با نحوه زندگی و فرهنگ ترکان این قسمت از ایران آشنا شوم.